دیشب خونهی دو تا (!) از دوستان جلسه بودیم. ملت همه جمع بودند. روی زمین پر بود از میوه و تخمه و تنقلات، روی دیوار پر بود از زنان و مردانی که به خاطر شهداء گریه میکردند و چه بسا تازه با شهداء آشنا شده بودند. یکی از رفقای شفیق ما گفت: «اگه کسی پایه هست، برای عرفه من پایهام که یه سری به امام حسین بزنیم!»
خیلی چوب خشک آماده برای سوختنی نیستم. ولی این عشق الاهیست. این شعلهایه که تر و خشک رو با هم میسوزونه. چشمم به دیوار بود و اشکهایی که مردم در مناطق جنگی میریختند و دلم رفت. رفت که رفت. این رفیق شفیق ما این پارازیت آتشزا را در وسط یک بحث دیگری که به تصاویر روی دیوار مربوط میشد زدند ولی اون قدر حرارت بالا بود که نشستم کنارشون و گفتم: «حالا طرح روی دیوار رو بیخیال! شما خودت چهطوری؟»
امروز صبح که از خواب بیدار شدم، حس کردم با بقیه روزها فرقهایی داره ولی اول نفهمیدم. مثل روزهای دیگه رفتم که برسم به کلاس و درس و بحث ولی امروز هی چپ و راست چشمم میافتاد به این گنبد طلایی حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها). هی میومدم یه چیزی بگم ولی توی دلم میگفتم حالا خانوم میگن تو هم هر وقت یه چی میخوای میای سراغ ما! آخرش هم که کلاسها تموم شد گفتم بی خیال مگه عیبه؛ رفتم حرم و دم در گفتم: «خانوم جان سلام! ولی این سلام ما بی طمع نیست. عرض میکنم خدمتتون».
رفتم توی حرم و گفتم حالا که همه جا پارتی بازیه میریم پارتی پیدا میکنیم. فعلا بازار حاج آقای تبریزی گرمه! رفتم اونجا و زیر میزی رو دادم و گفتم یه سفارشی بکنن. بعد رفتم و به خانوم گفتم: «خانومجان! ما از بچهگی هم لوس و ننر بودیم. وقتی همه کارها خراب بود میرفتیم سراغ بابا و مامان و میگفتیم همه رو با هم درست کنن خودشون. برای کربلای قبلی هم جیب بابا رو تیغ زدیم. حالا این دفعه اومدیم که این آتیش رو شما یه فکری براش بکنین. نه پولش هست، نه ویزاش هست، نه برنامهم جوره، خلاصه همه چی خرابه! این شما و این حال خراب ما. همه چیش با شما. ما فقط بلدیم مثل این بچه لوس ننرا گریه کنیم.»
تا عرفه چند روز داریم؟